حال من باز پریشان کردند
سرسجادچرا ؟ خواب سراغم آمد
می شتابم یک شب
که بیایم پیشت
پیشه ام دل دادن
هیچ می دانی چرا؟
می شتابم ای دوست
که لبی برگیرم
ازخنده فرو افتادم
به سحر آویزم
جامه ی شسته به بوی تنت
دست هاروبه دعا
ذکرها سوی سماء
تا دگر باربنوشم جامی
سردوخوش نوش زدستان خدا
چشمت از دور صدا یی دارد
مرکب صبح فنا
دست ها بار دگر می خوانند
سوره ی سرخ ضحا
دست هایم به غمت آلوداند
وتوتکرارهزاران صبری ووفا
تلخ تر از یک قرن سکوت
سرد بی حس است دوران کبوتر بودن
بایدم آموخت پریدن را
بال وسنگ وصدهزاران صیاد
پای بست افکارقدیم
چشم در راه هزاران فتوا
نیست ،یک دم خبری از پرواز
همه غرق اند به سجاده ویک دم به دعا
حال من باز پریشان کردند
کلمات کلیدی: پریشان